کتاب در جستجوی فلسطین به قلم راجا شهاده و پنی جانسون، که موفق به دریافت جایزه MEMO Palestine Book Award برای بهترین کتاب در فلسطین شده است، تجربه های متفاوتی از تبعید را نشان داده و در هر فصل مولفه جدیدی برای به تصویر کشیدن فلسطین ارائه می دهد.
نویسندگان فلسطینی، در کتاب هایشان در جست و جوی تبعید و خانه هستند. حال آنکه زیبایی و دوستی، بخش هایی هستند که هرگز تبعید را به عرصه رمان محض نمی کاهند اما جنبه سیاسی و تاریخی را از سال 1948 به آوارگی فلسطینی می دهند. پنی جانسون (Penny Johnson) که محقق و فعال در مؤسسه مطالعات زنان است و راجا شهاده (Raja Shehadeh)، وکیل و نویسنده یادداشت های روزانه اشغال، از جشنواره ادبیات فلسطین که گلچین ادبی ابتدا در آن جا شکل گرفت، الهام گرفته اند.
در بخشی از کتاب در جستجوی فلسطین می خوانیم:
زمانی که داشتم سعی می کردم به کمک یک چنگال و یک سنگ در قوطی را باز کنم روغن بودار ماهی تن بیرون پاشید و همهی لباس و دستهای من را کثیف کرد. در چنین شرایطی بودم که شنیدم یکی از دخترها از راهرو میدود به سمت من و اسمم را صدا می زند. وقتی من را دید متوقف شد و گفت: "اوناهاشن! بهتره بدویی بری به خوابگاه. خانم هدایت فرستاده دنبالت. باید بری پیش خانم هند. " ترس بر من چیره شد. به قدری قلبم تند میزد که احساس می کردم همین حالا از سینه ام به بیرون پرت خواهد شد.
من باید از ترس یخ میزدم زیرا او گفت: "سوزی، بهتره قبل از اینکه خانم هدایت تو رو اینجا پیدا کنه بیای بیرون."
حرفهای او کمی مرا آرام کرد. خانم هدایت هنوز نمیدانست که من در خوابگاه نیستم و بنابراین در مورد تن ماهی هم چیزی نمیدانست. اما آیا درست شنیده بودم که خانم هند میخواسته مرا ببیند؟ او هیچ وقت این درخواست را نداشته بود. خانم هند صاحب نوانخانه است و اغلب زمان ندارد که در مورد جزییات زندگی ما کنجکاوی کند. او همیشه به قدری مشغول سفر برای جمع آوری پول برای نوانخانه بود که فکرش را هم نمیکردم که روزی بخواهد هیچ یک از ما را ببیند. در حقیقت حتی فکر نمیکردم نام مرا بداند.
پرسیدم: "چرا خانم هند میخواد منو ببینه؟ اسممو گفت؟ سوزی؟"
او گفت: "من از کجا بدونم بیشعور؟ من اینجام که جونتو از دست خانم هدایت نجات بدم. اگه یه درصد بفهمه چیکار میکردی تو رو میکشه و میندازه جلوی الاغا. تو باید به جای این سوالای احمقانهت از من تشکر کنی و بری ببینی خانم هند چیکارت داره. " اینها را گفت و رفت.
من آن قوطی تن ماهی باز نشدهی درب و داغان را پشت سر او پرتاب کردم. او به نوانخانه بازگشت و من از درهای سیاه فلزی که همیشه در آن ساعت قفل بودند به طبقهی پایین رفتم.